تکنیکهای داستان گویی برای تولید کنندگان محتوا
از گذشتههای دور تا به امروز داستان گویی به عنوان یکی از اصلی ترین روشها برای جذب افراد و تاثیرگذاری بر آنها مورد استفاده قرار میگیرد. از نقاشیهای روی غار، تا نقاشیهای قصرها و دیوار نوشتههای احرام مصر گرفته تا کتابها، فیلمها و سریالهای امروزی همه و همه از تکنیکهای داستان گویی بهره میبرند. چرا که داستانگویی همیشه یکی از بهترین شیوههای ارتباطی با دیگران است.
در عصر امروز داستان گویی که یک هنر قدیمی است، نه تنها از بین نرفته است، بلکه برای دیدن شدن در حجم وسیع اطلاعات دنیای امروز داستان گویی برای تولید کنندگان محتوا به یک مهارت ضروری تبدیل شده است.
در آموزش تولید محتوا همیشه باید به این نکته توجه کنیم که داستان گویی برای تولید کنندگان محتوا مزایای زیادی دارد، از جمله:
۱. ارتباط عمیق با مخاطبان
۲.برقراری ارتباط صمیمی تر با مخاطب
۳.و در نهایت رسیدن به تعامل بیشتر با مخاطب
رضا محمدی هستم، اینجا محتواگرشو، جایی که یاد میگیریم از مسیر علاقه با تولید محتوا به خودشناسی و درآمد بالا برسیم. در این مقاله ۵ تکنیک داستان گویی جذاب برای تولید کنندگان محتوا را با شما به اشتراک میگذاریم تا بتوانید ارتباط بهتری با مخاطبان خود داشته باشید.
استفاده از تکنیکهای داستان گویی برای نوشتن همین مقاله
در سال 2000 هجری شمسی، دنیا تغییر کرده بود. جمعیت جهان بسیار کم شده بود و شیوههای زندگی مردم بسیار متفاوت بود. در این دنیای خاص اکثر مردم به دنبال جلب توجه دیگران بودند. چرا که هر انسان برای بقا و ادامه زندگی به توجه نیاز داشت. هر میزان از توجه دیگران به یک شخص برای او امتیازاتی به همراه داشت، و شخص میتوانست با این امتیازات اقلام خوراکی و وسایل مورد نیاز زندگی خود را تعمین کند.
سپهر یک جوان جویای نام بود که میخواست از راه درست و با صداقت توجه مردم را جلب کند. او دنبال روشهایی برای خریدن فالوور یا خریدن توجه نبود. بلکه میخواست با تکیه بر قدرت درونی و خلاقیت خود به دامنهی گستردهای از مخاطبان دست پیدا کند.
او باید به دیدار آگاستوس، پدر آگاهی جهان میرفت. در این راه سپهر میبایست معماهایی را حل میکرد و از سرزمینهای گوناگون عبور میکرد. در این داستان با ما همراه باشید تا به سپهر کمک کنیم با تکیه بر قدرت بی انتهای درون خود به توجه دیگران و ثروت درونی دست پیدا کند.
۱.شهر بیشخصیت: داستانی که شخصیت پردازی ندارد، جذاب نیست!
سپهر در اولین چالش خود به شهری رسید که مردم آن شخصیت خاصی نداشتند. مشخص نبود چه چیزی از زندگی میخواهند، چه گذشتهای دارند، در لحظه چه کاری انجام میدهند و آینده آنها هم با چنین سبک زندگی تباه میشد. وظیفه سپهر این بود که مشکل مردم این شهر را شناسایی کند و با حل آن نشانهای برای پیدا کردن آگاستوس از فرشته مهربان بگیرد.
راستی فرشته نگهبان را معرفی نکردم، وقتی سپهر از صمیم قلب تصمیم گرفت در مسیر رسالت و هدف خود قدم بردارد نشانههایی از فرشته نگهبان دریافت کرد. کم کم ارتباط سپهر و فرشته نگهبان بیشتر شد. حالا هر بار سپهر بخواهد با فرشته نگهبان گفت و گو کند باید مقداری از معجون آراسو را بخورد.(معجونی که از آرامش و سکوت به دست میآید.)
سپهر برای حل مشکل شخصیت مردم، اهالی شهر را در میدان اصلی جمع کرد. با صدای بلند گفت:«می دانم در زندگی روزهایی داشته اید که وقتی به آنها فکر میکنید ناراحت میشوید. ولی برای پیدا کردن هدف و شخصیت درست در زندگی تان باید گذشته را رها کنید و از اتفاقات گذشته درس بگیرید. در حال حاضر اگر سعی کنید فقط در لحظه زندگی کنید، با درسهایی که از گذشته گرفتهاید میتوانید بدون نگرانی به آینده رویایی خود برسید و داستان زیبایی برای خود خلق کنید.»
حرفهای سپهر در قلب بعضی از اهالی شهر نفوذ کرد، در حدی که شاید آنها هم بتوانند با فرشته نگهبان خود ارتباط برقرار کنند. همان لحظات بود که قلب سپهر آرام گرفت و احساس کرد تمام وجودش سرشار از عشق شده است. بدون خوردن معجون فرشته به دیدار سپهر آمد و کاغذی به سپهر داد که بالای آن نوشته شده بود: «شخصیت پردازی»
شخصیت پردازی در داستان گویی
شخصیت ها در قلب هر داستان خوبی هستند، مثل شخصیت سپهر، آگاستوس و فرشته نگهبان. برای خلق یک داستان جذاب، به شخصیت هایی نیاز دارید که مخاطبان شما بتوانند با آنها ارتباط برقرار کنند و با آنها همدلی کنند. هنگام خلق شخصیت ها برای داستان های خود، به اهداف و انگیزه های آنها توجه کنید. از زبان توصیفی برای ترسیم تصویری واضح از شخصیت های خود استفاده کنید و تصویر آنها را در تخیل مخاطب خود به صورت واضح ایجاد کنید.
۲.بدون طرح درست چیز خوبی ساخته نمیشود!
در بعد از خواندن نامه به یکباره زیر پای سپهر خالی شد و به سرعت به سمت اعماق زمین سقوط کرد. سپهر با صدای بلند فریاد میزد و فرشته را صدا میزد. اما به خاطر اینکه آرامش و سکوتی نبود فرشته نمیتوانست کاری انجام دهد. فقط زمزمه فرشته در گوش سپهر شنیده میشد که میگفت:«نگران نباش، فقط اعتماد کن.»
سپهر بعد از مدتی سقوط با سرعت بسیار زیاد به انتهای تونل رسید و به زمین برخورد کرد. خودش را تکاند و چشمهایش را که به خاطر تاریکی تونل سیاهی میرفت باز و بسته کرد. کم کم توانست نورهای جذاب طلائی، بنفش، آبی و خلاصه ترکیبی از تمام رنگها را ببیند که مثل نگین انگشتر میدرخشیدند. او متوجه شد اطرافش شهر بزرگی است که تک تک دیوارها و بناهای آن در نهایت ظرافت طراحی شده است.
او قبلاً در مورد شهر رویایی ترانطوس شنیده بود. ولی نمیدانست این شهر واقعی است. افسانهها میگفتند در اعماق زمین شهری وجود دارد که زبردست ترین طراحان جهان در آنجا زندگی میکنند. سپهر که مبهوت فضای اطراف شده بود آمدن شخصی از پشت سرش را متوجه نشد.
وقتی صدایی را شنید که از پشت به او نزدیک میشد، با ترس و دلهره خنجر خود را بیرون کشید و تا برگشت مشت محکمی به صورتش برخورد کرد، برای مدتی بیهوش شد. وقتی به هوش آمد آرام آرام چشمش را باز کرد و فکر کرد خواب هنوز خواب میبیند.
صورت زیبایی در مقابلش بود، و تنها صورتی که او به چنین زیبایی دیده بود، صورت فرشته نگهبان بود. سپهر گفت:«دارم خواب میبینم؟» دختر زیبا گفت:«نه شما بیدار هستید.» سپهر گفت:«تو به صورت من مشت زدی؟» دختر جواب داد:«بله من بودم. تو سرزده و بدون اجازه به شهر من وارد شدی. حدس میزدم از قدرت بدنی مردم شهر من آگاه هستی.»
سپهر نمیدانست مردمی که سالهاست در دل سنگها به حفاری مشغول هستند به طور تکاملی و به خاطر کارهای بدنی قدرت زیادی دارند.
سپهر گفت:«ببخشید… سپهر از سمیرانا هستم. دنبال جواب سوال خودم میگردم، ولی قصد مزاحمت نداشتم. دنبال آگاستوس هستم و ناگهان از شهر بیشخصیت به اینجا افتادم.» دختر که ادب و صداقت سپهر را دید خودش را معرفی کرد: «تارا هستم. ملکه سرزمین ترانطوس. در واقع ترانطوس یک شهر نیست. بلکه قلمرویی وسیع دارد. جایی که اکنون در حضور داری مقر اصلی ترانطوس و پایتخت ماست. امیدوارم از آشنایی اولیه مان که ظاهر خوبی نداشت، ناراحت نشده باشید. ولی من حاضرم هر خواستهای داشته باشی برآورده کنم تا خاطره خوبی از ترانطوس داشته باشید.»
سپهر به وجد آمد و به سختی ایستاد. چون هنوز سرش گیج میرفت. به ملکه گفت:« از لطف شما بی نهایت سپاسگزارم. اگر اشکالی نداشته باشد از شما میخواهم قطعه دوم پازل من برای رسیدن به آگاستوس را کامل کنید. چرا که حس میکنم این قطعه نزد شماست.»
ملکه خندید و از سپهر خواست تا با او همراهی کند. ملکه توضیح داد:
بعد از رسیدن به شخصیت برای خلق یک داستان بی نظیر در زندگی باید طرح زیبایی داشته باشیم. مردم سرزمین من به طراحی اهمیت میدهند. چرا که بعد از شکل گیری شخصیت شان فهمیدند رسالت آنها در زندگی این است که با هنرشان زیبایی را به خود و دیگران هدیه دهند.
آنها تک تک چیزها را با ظرافت دقت و به زیبایی میسازند. خود من هم با اینکه ملکه هستم هنوز هم بسیاری از چیزها را خودم میسازم. البته قبل از ساختن طرحی در ذهنمان شکل میگیرد. ولی ما عادت نداریم چیزی را در ذهنمان مخفی کنیم. تا طرحی در ذهنمان باشد شروع به ساختن و خلق کردن میکنیم.
سپهر بعد از مدتی گشت گذار و هم صحبتی با ملکه جواب سوال خود را پیدا کرد. او فهمید برای خلق هر اثری باید طرحی در ذهن داشته باشد. سپس شروع به ساخت طرح کند و در پایان سعی کند طرح را تا حد ممکن شبیه به تصور ذهنی اش در بیاورد.
سپهر با اینکه محو زیبایی و شخصیت جذاب ملکه شده بود، ولی میدانست که هنوز راه درازی در پیش دارد. پس از ملکه خداحافظی کرد و قول داد دوباره به دیدار ملکه بیاید. شاید هم در دیدار بعدی برای همیشه بماند! چیزی معلوم نیست…
او کمی از معجون آراسو را نوشید و فرشته را دید. فرشته این بار میخندید و در حالی که کاغذ دوم با تیتر بزرگ «طرح داستان» را به سپهر داد گفت:«گمان میکنم بخشی از قلب تو در ترانطوس مانده است.» …
اهمیت طرح داستان در داستان گویی برای تولید کنندگان محتوا
طرح متقاعد کننده برای هر داستان خوب ضروری است. طرح شما باید شروع، میانه و پایان روشنی داشته باشد و هر قسمت با قسمت قبلی داستان ارتباط داشته باشد. برای اینکه مخاطبان خود را درگیر خود نگه دارید ، از تکنیکهای شروع بسیار جذاب، پایان بندیهای غافلگیر کننده، توصیفات دقیق فضا و کارکترها و غیره استفاده کنید.
۳.درگیری حواس در داستان گویی
وقتی سپهر و ملکه به خروجی ترانطوس اول سپهر از در خارج شد و داشت با ملکه صحبت میکرد و بعد از رد شد از درب خروج درّه بسیار عمیقی بود که سپهر از ملکه پرسید پایین این درّه چه خبر است. ملکه گفت:«باید خودت از نزدیک ببینی.» و از پشت سر سپهر را به پایین حل داد و سپهر به سرعت به پایین سقوط میکرد.
ملکه از بالا فریاد زد:«بعداً دلیلش را میفهمی.» سپهر با شدت تمام در دریاچه پایین درّه سقوط کرد و خودش را به کنار دریاچه رساند و از آب بیرون آمد. او به جای ناشناختهای رسیده بود. اطراف دریاچه یک جنگل انبوه بود. سبزی جنگل آنقدر زیاد بود که چشم را میزد. همینطور ساقه و میوه درختان به شکل اغراق شدهای رنگ داشتند.
صدای پرندهها به حدی زیاد بود که گوش سپهر را آزار میداد. حتی گلهای اطراف دریاچه آنقدر بوی عطر میدادند که سپهر سردرد گرفته بود. سپهر در فکر بود که بعد از ترک این مکان چطور میتواند آنرا توصیف کند. انگار حواس پنج گانه سپهر در این مکان ۱۰۰۰ برابر بیشتر حساس شده بود.
او همیشه در توصیف حواسش ضعیف عمل میکرد. انگار مثل اکثر مردم بی حس شده بود. ناگهان یادش به کودکی افتاد که برای در همسایگی شان زندگی میکرد، کودک جلو در خانه مشغول بازی بود که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. کودک دستانش را زیر باران گرفت و با صدای بلند و لحنی پر از شوق فریاد زد:«سپهر، اینا چی هستن؟»
سپهر گفت:«باران» دخترک دیگر به سپهر نگاه نکرد. فقط دستانش را باز کرده بود و به سرعت دور خودش میچرخید. از بالا که نگاه میکردی چینهای دامنش که دورش باز شده بودن او شبیه به یک دایره چرخان صورتی کرده بود.
دخترک با صدای بلند و پر از شوق و هیجان میگفت:«خدای من. باران. من عاشق باران هستم.»
سپهر به خودش آمد و دید انگار همه چیز به حالت اولیه خود برگشته است. دیگر رنگها اغراق شده نیست و صدای پرندگان گوشش را آزار نمیدهد. انگار درسی که باید میگرفت را گرفته بود. اینکه به آنچه از طریق حواسش دریافت میکند دقت کند.
اینکه بی حس نباشد و از کنار هر چیزی به سادگی عبور نکند. برای گرفتن این درس نیازی به فرشته نبود. چون این بار به جای مغز، قلب سپهر به چنین تحلیلی رسیده بود.
درگیری احساس یک تکنیک حرفهای داستان گویی
زبان حسی زبانی است که برای درگیری حواس پنج گانه مخاطب شما جذابیت دارد: بینایی، صدا، لامسه، چشایی و بویایی. با استفاده از زبان حسی در داستان سرایی خود، می توانید تجربهی واقعیتری برای مخاطبان خود ایجاد کنید. مناظر، صداها و بوهای محیط خود را توصیف کنید و از زبان توصیفی برای زنده کردن داستان خود استفاده کنید.
۴.فقط نشان بده چیزی نگو
سپهر بعد از چند ساعت استراحت به راه خود ادامه داد و بعد از مدتی پیاده روی به یک روستا رسید. وقتی وارد روستا شد پیرمرد مهربانی را با چشمهای درست و صورت پر از چین و چروک دید که اصالت از چهرهاش مشخص بود. سپهر سلام کرد اما پیرمرد لبخندی زد و سر تکان داد.
سپهر گفت:«میخواهم غذا بخورم و سوالاتی برای ادامه سفرم دارم. شما میتوانید به من کمک کنید؟»
پیرمرد بدون اینکه چیزی بگوید سری تکان داد و خانهای را با دست نشان داد. سپهر به طرف خانه حرکت کرد. در مسیر ۳ کودک با هم بازی میکردند و از ته دل میخندیدند. سپهر با اشتیاق به آنها سلام کرد. بچهها به سپهر نگاه کردند، لبخند زدند و سری به نشانه تایید تکان دادند، اما مثل پیرمرد حرفی نزدند.
تا به خانهی مورد نظر رسید دختری از خانه خارج شد سپهر سلام کرد. دختر چیزی نگفت. سری تکان داد و در را باز گذاشت. سپهر گیج و سردرگم وارد خانه شد و پیش خودش فکر کرد:«اگر صاحب خانه هم فقط سرش را برای من تکان بدهد و حرف نزدن چطور میتوانم راهم را برای رسیدن به آگاستوس پیدا کنم.»
وارد شد و صدا زد:«صاحب خانه…»
صدای دلنشینی از یک خانم به گوش رسید و گفت:«بفرمایید. منتظر شما بودم.»
سپهر پردهای را کنار زد و دید خانم میان سالی با چهره آرام نشسته است و به او نگاه میکند. از حالت کلی مشخص بود که این خانم میان سال است. ولی صورتش مثل یک دختر ۱۸ ساله جوان بود و اثری از چین و چروک در آن دیده نمیشد. درخشش لباس فیروزهای خانم به چشم میآمد اما سپهر سعی میکرد زیاد او را نگاه نکند و هر چند لحظه یک بار نگاهش را به زمین میانداخت.
زن گفت:«بفرمایید. غذا حاضر است.»
سفره رنگین پر از غذاهای خوشمزه در مقابل سپهر بود. مدت زمان زیادی بود که سپهر این غذاها را ندیده بود. در دنیای آن زمان بیشتر مردم شهرهای بزرگ وقتی برای خودشان نداشتند. همه آنها غذاهای آماده را از فروشگاه تهیه میکردند. سپهر نشست و با لذت غذا میخورد. انقدر گرسنه بود که سوالات را در اولویت دوم قرار داد.
بعد از اتمام غذا زن خواست سفره را جمع کند و سپهر هم به او کمک کرد. زن از این کار سپهر خوشحال شده بود و بدون اینکه بخواهد تعارف کند از سپهر تشکر کرد و گفت:«بله باید سفره را جمع کنیم تا داستانی برای تو بگویم.»
هر دو نشستند و زن چایی خوش رنگی برای هر خودش و سپهر ریخت. سپهر به زن نگاه کرد و بعد از تشکر آمد حرف بزند که.
زن گفت:«قبل از اینکه سوالی بپرسی یا حرفی بزنی به داستان من گوش بده. مطمعن هستم جواب سوالات خود را میگیری.»
وقتی دست چپ و راست خودم را شناختم دیدم در این شهر هستم. بچه سرخوشی بودم و از زندگی لذت میبردم. در شهر ما همه با زبان اشاره مخصوصی صحبت میکردند. گاهی بدون حرکت و فقط با نگاه کردن به چشم یکدیگر حرف میزدند. من هم از زندگی راضی بودم تا اینکه ۷ سال بعد، روزی مرد خردمندی به روستای ما آمد.
مسافر بود و قرار بود فقط برای یک شب پیش ما بماند. چهره مهربانی داشت و لباس بلند مخصوص مشکی به تند داشت. او همیشه یک لباس ثابت میپوشید. کلاه بسیار بزرگی روی سرش بود. انگار میخواست او را نشناسند. پدرم همیشه مهمان نواز بود. او شب پیرمرد را به خانه مان دعوت کرد.
بعد از شام من به اتاقی که در اختیار مرد گذاشته بودیم رفتم. چون با مردم ما متفاوت بود دوست داشتم او را بیشتر بشناسم. آن زمان ۱۴ سالم بود و در سنین نوجوانی بودم. وقتی وارد شدم او در حال مطالعه کتابی بود. به من نگاه کرد. بعد دیدم لب و دهانش حرکت کرد و صدایی از دهانش به من رسید.
با چشمانش میگفت: «از مهمان نوازی شما متشکرم.»
تا به حال ندیده بودم از لب و دهان انسانی آوا یا صدایی بیرون بیاید، ترسیده بودم و میخواستم از اتاق خارج شوم. ولی نگاه سنگین و با وقار مرد جلوی من را گرفته بود.
او با چشمانش گفت:«میدانم ترسیدهای ولی ما انسانها قابلیتی داریم که به آن حرف زدن میگویند. ولی نه با چشم و زبان اشاره. بلکه با لب و زهان و صدا.»
من گفتم:«دروغ میگویی. پس چرا من تا به حال چنین چیزی ندیدهام؟»
گفت:«تا به حال از شهرتان خارج شدهای؟ مردم جز مردم خودت را دیدهای؟»
جواب سوالش «نه» بود. او صدای دلنشینی داشت، و وقتی با لب و دهانش حرف میزد، چیزی شبیه به آواز پرنده یا صدای رودخانه بود.
من به او گفتم:«میخواهم حرف زدن را یاد بگیرم. می خواهم سفر کنم و با مردم دیگر بلاد دیدار کنم. به نظر من مردم ما عقب افتاده هستند و من نمیخواهم به سرنوشت آنها دچار شوم»
مرد گفت:«تصمیم درستی است. البته مردم تو عقب افتاده نیستند. درست است که حرف زدن هنر خوبی است. ولی در شهرهای دیگر مردم برعکس شما فقط حرف میزنند. گاهی صدای بلندشان اجازه شنیده شدن صدای دیگران را نمیدهد. مردم تو نماد یک تفکر هستند. تفکر سکوت. تفکری که بدون گفتن حرفی تمام حرفها را میزند. البته تو را تحسین میکنم که دنبال تغییر هستی. ولی این را بدان در دنیا هیچ چیزی بی حکمت نیست و شاید سرنوشت مردم تو این است که فقط با اشاره و با چشم صحبت کنند.»
حرفهای مرد منطقی و جذاب بود و من تصمیم گرفتم با او که هم سن پدرم بود همراه شوم تا حرف زدن و دانش سرزمینهای دیگر را به من بیاموزد. او شاگردهای زیادی داشت و من با خودم گفتم همراهی من با او احتمالاً سرنوشت من است.پس انتخاب کردم تغییر کنم و یاد گیرنده باشم.
سپهر گفت:«آن مرد چه کسی بود؟»
زن جواب داد:«آگاستوس. مردی که سرچشمه خرد و آگاهی است و دیدار با او سعادت است. او دستی از دستان خداوند است تا راهنمای افرادی چون من و تو باشد.»
زن ادامه داد:« من از آمدن تو آگاه بودم. همینطور آگاستوس هم میداند قصد داری با او دیدار کنی. درسی که در این دیدار و در این روستا برای تو نهفته است، سکوت و توصیف است. باید یاد بگری بیشتر سکوت کنی. اگر دنبال جواب سوالهای خود هستی باید سکوت کنی. چون خداوند سوالات تو را میداند. فقط کافی است در سکوت به تلاش ادامه دهی تا به سمت جواب سوالات خود هدایت شوی.»
گاهی فقط باید نشان دهید، نیازی به گفتن نیست!
اگر دقت کنید در داستان سپهر این بخش را با روستایی توصیف کردم و آموزش دادم که در آن همه مردم حرف نمیزدند و فقط با حرکات اشاره و چشم صحبت میکردند. این تکینک داستان گویی برای تولید کنندگان محتوا بسیار مفید است. چرا که کمک میکند گوی سبقت را از ابزاری مثل هوش مصنوعی بگیرید.
اینکه در هر محتوا فقط چند راهکار را به صورت تیتروار ارائه دهید مزیتی ندارد. چون این کار را هوش مصنوعی با سرعت و کیفیت بالاتری نسبت به شما انجام میدهد. ولی ترکیب آموزش و محتوا با داستان برای نشان دادن مفاهیم آنچنان خلاقانه است که تا چند سال آینده محتوای شما را در راس توجه نگه میدارد.
۵.استفاده از محرکهای عاطفی در داستان گویی
سپهر از روستا خارج شد اما یک سوال همیشه در ذهنش میچرخید. اینکه چرا ملکه تارا او را به پایین حل داد. سپهر در کنار اینکه میدانست کار ملکه حکمت داشته است، ولی بسیار ناراحت بود. چرا که تا حدی در همان دیدار کوتاه به تارا علاقمند شده بود.
وقتی روستا را ترک کرد زن اسبی به سپهر هدیه داد و گفت:«اسبها به خوبی احساس و ذهنیت خودشان را فقط از طریق حرکات و چشم شان به تو منطقل میکنند. این اسب یکی از معلمهای تو خواهد بود.»
پسر همینطور که با اسب زیبایش پیش میرفت غرق در افکار شده بود. روی سینهاش احساس سنگینی میکرد و بی اختیار از چشمانش اشک سرازیر میشد. دلیل این حالش را نمیدانست ولی هر بار به تارا فکر میکرد مثل ریختن آب روی آتش آرام میشد، اما دوباره احساساتی میشد و گریهاش میگرفت.
شیشه معجون را از کیفش بیرون آورده و جرئهای از آن نوشید. اما این بار آرام تر نشد. فرشته را هم ندید. اما زمزمهای از فرشته شنید که میگوید آتش عشق در نهایت بهترین معجون آرامش و سکوت است.
استفاده از محرکهای عاطفی در داستان گویی برای تولید کنندگان محتوا
همانطور که مشاهده کردید با استفاده از محرکهای عاطفی همچون عشق، واکنشهای احساسی، برانگیختن احساس ترس، احساس همدلی و الهام بخشی و … میتوانیم کشش و جذابیت داستان را بیشتر کنیم. در این بین من عشق سپهر به تارا را برای بیشتر جلوه دادن محرکت عاطفی اضافه کردم.
جمع بندی مقاله تکنیکهای داستان گویی برای تولید کنندگان محتوا
داستان گویی ابزاری قدرتمند برای تولیدکنندگان محتوا است که به دنبال جذب مخاطب و ایجاد یک اثر ماندگار هستند. با استفاده از تکنیکهایی مانند خلق شخصیتهای مرتبط، ساختن طرحهای متقاعدکننده، استفاده از زبان حسی، نمایش به جای گفتن و استفاده از محرکهای احساسی تولید کنندگان محتوا میتوانند داستانهایی بسازند که برای مخاطبان الهام بخش شده و باعث ایجاد تعامل شود.
بنابراین، اگر می خواهید تولید محتوای خود را به سطح بالاتری ببرید، از همین امروز شروع به تقویت مهارت های داستان گویی خود کنید!
پایان داستان آگاستوس
سپاس از همراهی شما با این مقاله محتواگرشو. لطفاً پایان بندی مناسبی برای داستان آگاستوس در بخش نظرات بنوسید. همچنین اگر دوست دارید مهارت داستان نویسی را به صورت حرفهای بیاموزید در دوره کمپین نویسندگان حرفهای همراه ما باشید.